آشتى با نهج البلاغه،١.سبك بار شويد تا برسيد!

 
 
 
 
سرآغاز
 
او را خداوندگار سخن گفته اند و كتابش را برادر كتاب خدا، اما غريب تر از او كسي وجود ندارد؛غربتش در ميان دوستانش، دردناك تر از آن است كه قابل وصف باشد؛كتابش در خانه ها هست، ولي سال به سال،باز نمى شود؛كسي از او چيزى نمى پرسد؛ كسي با درياى علومش آشنا نيست؛  كسي از او نسخه دردها را نمى خواهد؛ كسي از چشمه سار زلال معارفش جرعه اى نمى نوشد؛ سخنورى مهجور؛پزشكى بى مراجعه؛ گوهرى بدون خواستار…
هرچقدر بخواهى، سخنش شيرين است؛ كلامش وزين است؛آهنگ بيانش رساست؛تازگى و طراوات از كلماتش پيداست؛ زيبائى عباراتش بي همتاست در زيبائى، خيره كرده است اعجاز سخنش چشم نقادان سخن را ؛به اعتراف كشانده است مخالفانش را ، سحر كلامش… حيف است اين گوهر در حجاب غفلت ما همچنان مستور و جوامع انسانى از آن همچنان محروم (در اوج نياز شديد بدان)…
 
وقت آن رسيده است كمى او را از مهجورى رها سازيم؛سري به بوستان پر طراوتش بزنيم و گل هائى بچينيم و مشام زندگى خود را از شميم عطرش معطر نمائيم؛ حيف است كنار چشمه سار معارفش بودن و ننوشيدن و تشنه ماندن؛ 
بايد با او آشتى كنيم! بايد آن را  قدر شناسيم و بر صدر نشانيم تا جلوه نمائى كند و با داشتنش بر رقيبان فخر فروشيم! اين ما و اين راه روشن فصاحت و يكتا و بي همتا در بلاغت ؛ اعجاز امير زمانه،نهج البلاغه…
 
١. سبك بار شويد تا برسيد!
 
زن و شوهر هر دو دانشجو بودند كه با هم ازدواج كرده بودند و مى رفتند تا در صفاي مهر و دوستى و سادگى،خانه اى بنا كنند از عشق و ايمان و آرمان. به ديدارشان رفتم تا تبريك شان گويم. خودشان،همديگر را پيدا كرده و به هم علاقمند شده و تصميم به پيوند گرفته بودند؛ شعله مهر، تلخى بعضى مخالفت هاي خانواده ها را به شيرينى مبدل ساخته بود؛انتظارشان از ماديات زياد نبود و به اثاثيه اى حداقلي رضايت داده بودند؛ اما تا دلتان مى خواست، همديگر را دوست داشتند و كنار هم ،در آپارتمان كوچك اجاره اي در برج هاي بهجت آباد تهران،سر بر آسمان عشق مى سائيدند. خانه ،از لوازم اضافى خالي بود و تابلوهاي تزئينى بر ديوارها سنگينى نمى كرد؛ناگهان چشمم افتاد بر عبارتى كه بر ديوار اتاق پذيرائى كوچك شان نقش بسته بود كه ظاهراً با حروف آماده كه در لوازم التحريرها مى فروشند چيده شده بود. جلو رفتم تا از نزديك آن را بخوانم: فقط دو كلمه بود: “سبك بار شويد تا برسيد!”…
 
گفتم:ناصر خان! داستان اين عبارت چيست؟گفت:اين دو كلمه ،راهبرد و سرمشق زندگى ماست؛ گفتم بيشتر بگو .گفت: يادت هست با هم به كوه مى رفتيم،هر كوهنوردى كه بارش كمتر بود،چابك تر و چالاك تر از صخره ها بالا مى رفت و هر كوهنوردى كه بارش سنگين تر بود،دشوارتر حركت مى كرد و گاهى هم در نيمه راه از حركت باز مى ماند. گفتم:آري.گفت: زندگى هم همينطور است؛ هرچقدر بار اضافه بردارى  و خودت را اسير داشته هاى دنيايي كنى بيشتر به آنها وابسته مى شوي و اين بارهاى سنگين وبال حركتت مى شود و ديرتر مى رسي يا نمى رسى…ما تصميم گرفته ايم اين جمله را سرلوحه زندگى خود كنيم تا حركت مان به سوى تعالى آسان تر و سريع تر باشد… گفتم:چگونه آن را يافتى؟ گفت ، روزي در كتابخانه  دانشكده،نهج البلاغه را ديدم، تا كنون جرأت نكرده بودم به سراغش بروم چون فكر مى كردم توان فهم آن را ندارم ،به طور تصادفى آن را باز كردم و اين عبارت را ديدم: “سبك بار شويد تا برسيد(تخففوا تلحقوا)*…” .گفتم:آفرين به شما،كاش همه انسان ها اين دو كلمه را كه چكيده كل عرفان است را سرمشق خود سازند تا از تمامى اضطراب ها و رنج ها رها شوند. رنج و دغدغه هائى كه به خاطر بارهاي اضافى است كه خود را اسير آن ها كرده اند و مسابقه با رقيبان براي پزدادن و تفاخر به مال و ماشين و خانه از نوع لاكچرى و دنباله روى از مُد و داشتن مدل جديدتر و…كه هيچ وقت هم تمامى ندارد و باعث مى شود از صعود در معنويت باز مانند…
——————-
* نهج البلاغه،فرازي از خطبه١٦٧ كه امير مومنان(ع)در سال ٣٥هجري در اوائل خلافتش ايراد فرمود :”…فَإِنَّ الْغَايَةَ أَمَامَكُمْ وَ إِنَّ وَرَاءَكُمُ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا فَإِنَّمَا يُنْتَظَرُ بِأَوَّلِكُمْ آخِرُكُمْ…”(قيامت، پيش روي شما و مرگ ،پشت سرتان در تعقيب شماست؛سبك بار شويد تا برسيد؛همانا آنان كه پيش از شما رفتند در انتظار آمدن شما و ديگرانند!)
 
 
 
 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *