ماركس و جبرتاريخى

 

 

كارل ماركس(١٨١٨-١٨٨٣)نظريه پرداز آلمانى كه به دليل نوشته هاي سياسيش از او سلب تابعيت شد و به همين جهت دهه ها به همراه همسر و فرزندانش در تبعيد در لندن زندگى كرد و با همكارى دوستش فريدريش انگلس به توسعه انديشه هايش پرداخت.معروف ترين نوشته هاى او مانيفست حزب كمونيست(١٨٤٨) و اثر سه جلدى سرمايه (۱۸۶۷–۱۸۸۳) هستند. تفکرات سیاسی و فلسفی مارکس تأثیر عظیمی بر تاریخ روشنفکری، اقتصادی و سیاسی دوره‌های پس از او گذاشت و موجب شد نام او به شکل یک صفت، یک اسم عام و نام یک مکتب اجتماعی به کار رود.کارل مارکس در نظریه تاريخى خود، دترمينيسم تاريخى را مطرح مى كند.دترمينيسم به معنای جبری بودن یا تعیین‌شدگی است و به این معناست که تاریخ، روندی جبری دارد.او تاریخ بشر را به چهار دوره ی:کمون اولیه، برده داری،فئودالیسم و سرمایه داری تقسیم می‌کند. البته مرحلهٔ پنجم مرحلهٔ سوسیالیسم می‌باشد که مربوط به آینده (نسبت به زمان مارکس) است. در هر یک از این دوره‌ های تاریخی بین دو گروه یا دو “طبقه” از انسان‌ها “تضاد” وجود دارد و این تضاد به همراه دگرگونی در ابزار تولید به تبع آن دگرگونی مناسبات تولیدی،به عنوان عوامل زیربنایی همان عواملی هستند که باعث تکامل جامعهٔ بشری و انتقال از از دوره‌ای به دورهٔ دیگر می‌شوند.

به زعم ماركس، در دوران برده داری، فئودالیسم و سرمایه‌داری تضاد به ترتیب میان برده‌ها و برده داران،فئودال‌ها و سرف‌ها (ارباب و رعیت) و بورژواها و پرولترها است. هر چند در این نظریه هر مرحله نسبت به مرحلهٔ پیشین پیشرفته تر است اما به هر حال در هر یک از این مراحل بروز تضاد میان دو طبقه اجتناب ناپذیر می‌باشد واین تضاد به نوبهٔ خود به شکل جبری منجر به انقلاب در پایان مرحلهٔ سرمایه‌داری و گذار به سوسیالیسم خواهد شد. شکل نخست که کمون اولیه نام دارد مربوط به دوره‌ای است که در آن انسان‌ها به صورت دسته جمعی زندگی می‌کردند. تولید محدود به شکار و جمع‌آوری گیاهان می‌شد و عملاً مالکیتی در آن مطرح نبود. دورهٔ دوم مربوط به نظام برده داری است که در آن ماهیت ابزار تولید که زور بازوی انسان برای شکار است منجر به این می‌شود که دسته‌ای از انسان‌ها دسته‌ای دیگر را به عنوان برده به کار بگیرند. در مرحلهٔ سوم با تحول در ابزار تولید و اختراع ابزاری مانند گاوآهن و خیش و… و به تبع آن استفادهٔ بیشتر از زمین و وابستگی هرچه بیشتر تولید به زمین که از آن به عنوان انقلاب کشاورزی یاد می‌شود مناسبات تولیدی نیز دگرگون شده و تاریخ وارد مرحلهٔ سوم خود می‌شود که از آن به عنوان دورهٔ فئودالی یاد می‌شود. 

بر اساس نظريه جبر تاريخى ماركس، مرحلهٔ چهارم از تحول ابزار تولید و به تبع آن تکامل جامعهٔ بشری با ایجاد کارخانجات صنعتی در اطراف شهرها و مهاجرت ساکنین روستاها به شهرها آغاز می‌شود و نقطهٔ اوج آن انقلاب صنعتی و انقلاب علمی است. در این شكل نیز دو طبقه وجود دارد:بورژواها و پرولترها. سرانجام نظام سرمایه‌داری نیز به زعم مارکس به صورت قهری و با انقلاب پرولتری سرنگون شده و طبقهٔ پرولتاریا در حکومتی زیر عنوان دیکتاتوری پرولتاریا قدرت را در دست گرفته و اختلاف طبقاتی و کلیهٔ مظاهر استثمار فرد از فرد را از میان بر خواهد داشت و با ایجاد نظام سوسیالیستی بشریت را از تضادهای نظام سرمایه‌داری رها می‌سازد. در این نظام از هر کسی به اندازهٔ توانش انتظار کار می‌رود و به هر کسی به اندازهٔ نیازش داده خواهد شد.اساس مارکسیسم، آن طور که در مانيفست كمونيست(نوشته مارکس و انگلس) بیان شده‌، تاریخ جوامع، تا کنون، تاريخ مبارزه طبقاتى بوده‌ است و در دنیای حاضر، دو طبقه‌ٔ بورژوازى و پرولتاريا وجود دارند وجود دارند و کشمکش‌های این دو، تاریخ را رقم خواهد زد.

مارکس ديالكتيك را از هگل فراگرفت. بر اساس دیالکتیک همه‌چیز در دنیا در حال تغییر و دگرگونی است. در مقابل هر چیزی، ضد یا مخالفی وجود دارد که مارکس از آن دو به تز و آنتى تز یاد می‌کند. از ترکیب این دو سنتز به‌وجود می‌آید.مارکس در مورد روش دیالکتیکی خود می گوید روش دیالکتیکی من در بنیاد با روش هگل تفاوت  بلکه دقیقا نقطه مقابل آن است.به نطر هگل فرآیند اندیشه و ايده به سوژه ای حتی خود مختار بدل مى شود و جلوه بيرونى پيدا مى كند و مطابق آن،آفریدگار امرى واقعی است؛ اما از نظر من بر عکس امر ایده ای هیچ چیزی نیست مگر انتقال و ترجمان امر مادی در سر انسان.ماركس، ماترياليسم را هم از فوئرباخ اخذ کرد كه بر اساس آن،دیگر وجودخداوند یا روح یا هرگونه موجود غیرمادی منتفی خواهد شد و در جهان فقط ماده وجود دارد.از جمله بزرگترین انتقادها به نظریهٔ مارکس این بوده و هست که پیش‌بینی او محقق نشد.او پیش‌بینی کرد به زودی در انگلستان انقلاب کمونیستی رخ می‌دهد اما این انقلاب هیچگاه در این کشور رخ نداد. تاریخ که به باور او می‌بایست روندی جبری را مطابق با دوره‌های تاریخی او پیش برود، نرفت.او بناى انديشه اش را بر اقتصاد گذاشت و اقتصاد را هم در نهایت به ابزار تولید تقلیل داد و در نظریه‌اش بسیاری از عوامل مهم و مؤثر مثل دين و فرهنگ را نادیده گرفت و یا کم‌اهمیت پنداشت.او به جامعه بدون طبقه، بدون دولت و بدون مالکیت خصوصی وعده داد كه اصولاً امکان به وجود آمدن چنین جامعه‌ ای وجود ندارد و لذا پیش‌بینی اش هیچگاه محقق نشد و كشور شوراها هم بعد از هفتادسال، فروريخت…

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *