با مردم چگونه باش؟

 

 

در فاميل و محله همه او را دوست داشتند؛محبوب همه بود و پير و جوان و حتى كودكان به او علاقه داشتند. اگر يك هفته به مسافرتى يا زيارتى مى رفت ؛همه دلتنگش مى شدند و از هم مى پرسيدند او كى بر مى گردد؟ وقتى مريض مى شد،همه افسرده بودند و دعا مى كردند زودتر خوب شود؛هميشه همراه خود شكلات و خوراكى و كتاب داشت و چون بچه ها را مى ديد دل آنها را با خوراكى و كتاب هاي مناسب سن آنها خوشحال مى كرد؛هيچ كار خيرى نبود كه او پيشقدم در آن نباشد؛ با غم مردم،غمناك مى شد و در شادي آنها شاد بود؛ چه بسيار اختلاف هاي زن و شوهرى يا شغلى و فاميلى كه با وساطت و توصيه هاى او به آشتى و صلح ، ختم به خير مى شد؛هر وقت گره اى در كار كسي مى افتاد ، به او مراجعه مى كرد و او تا گره را نمى گشود،آرام نمى گرفت… وقتى هم كه از دنيا رفت ، همه در فراقش مى گريستند و حاضر به جدائى از او نبودند…او به راستى ،مصداق و نمونه كسانى بود كه اميرمومنان در باره آنان فرمود:”با مردم چنان معاشرت کنید که اگر بمیرید بر شما بگریند و اگر زنده باشید، مشتاق دیدن شما باشند و به سوى شما كشيده شوند”١.

..خود من پيش از آنكه با او آشنا شوم ،بخاطر جايگاه خانوادگى معلومات و مطالعات و مدرك تحصيلي و…چنان مغرور بودم كه حاضر نبودم با عوام نشست و برخاست كنم و به قول معروف با شاه هم فالوده نمى خوردم! بيشتر دوست داشتم تنها باشم و اصلاً با مردم قاطي نمى شدم، اما وقتى او را ديدم فهميدم مردمى شدن و مردم دار بودن يعنى چه؟ فهميدم آدم بزرگ، يعنى چه؟ دانستم محبوب مردم شدن چگونه است؟ با چشم خود ديدم تكه اي از وجود مردم شدن ، چقدر زيباست؛تكيه گاه مردم بودن، چه لذتى دارد؟من آدم بزرگ كم ديده بودم و حالا در مقابل عظمت روح او احساس كوچكى مى كردم.از آن به بعد در مكتب عملى و رفتارى او شاگرد شدم و در حالات و رفتار و گفتار و روحياتش دقيق شدم تا از او بزرگى را بياموزم؛او در سايه كوچكى در مقابل خلق خدا،به بزرگى دست يافته بود و اين راز زندگى او بود كه از كلام مولايش،آموخته بود…

اما يك نكته براى من سوال بود ؛مى خواستم بدانم او با افراد فاسد يا مجرم يا خطاكار و شرور چگونه سلوك مى كند؟ طبيعى است كه اين افراد در هر اجتماعى كم و بيش پيدا مى شوند و به هر حال قابل حذف نيستند.اتفاقاً در فاميل و محله ما هم چندتائى از آنها بودند.در يك صحنه ديدم كه يكى از آنها،به او بى احترامى كرد و حتى خواست با او درگير شود،مى گفت:چرا براي من وام جور نكردى؟ چون فاميلت نبودم،تبعيض قائل شدى…؟ او هيچ نگفت اما شب با كيسه اى پول كه دانستم با فروش فرش خانه خود  تهيه كرده است به خانه همان فرد هتاك رفت و دلش را شاد كرد و كسي هم خبردار نشد و از او هم خواست تا زنده است اين راز را براي كسي نگويد.اين را خود آن فرد شرور در روز تشييع جنازه آن فرد بزرگ در حاليكه اشك مى ريخت برايم تعريف كرد و اين را هم از مولايش اميرمومنان(ع) آموخته بود كه حتى ابن ملجم ها -كه بعدها قاتل او شد-نيز از مهربانى او بهره مند مى شدند و محبت به همه اقشار مردم سيره سنيّه آن بزرگوار بود…

 

او همه درامدش را در امور خير صرف مى كرد، مولايش على(ع) سالانه چهل هزار دينار درآمد باغات را در راه خدا به مستمندان مي بخشيد تا براي ازدواج جوانان يا تهيه ي مسکن براي بيچارگاه استفاده شود؛نيز در محله ي بني زريق مدينه، چند خانه ساخت وآنها را به خاله هاي كه بى خانمان بودند بخشيد. با اين شرط که پس از آنان، وقف مستمندان باشد٢.او به ام هانى خواهر خود نيز يكسان با ديگران از بيت المال بخشيد و وقتى اعتراض او را ديد فرمود ما در كتاب خدا برتري نسبت به اسماعيل بر اسحاق نيافتيم!٣؛همچنين در نامه اي به فرماندار مصر در مورد عدالت در ميان خويشاوندان فرمود:به هيچ کدام ازاطرافيان و خويشاوندانت زميني از اراضي مسلمانان وامگذار و بايد طمع نکنند که قراردادي به سود آنها منعقد سازي که مايه ي ضرر ساير مردم باشد٤.از ويژگى هاى ديگر او مهمان نوازي بود كه اين نيز سيره مولايش بود : روزي مولا را نگران يافتند، چون سبب را پرسيدند، فرمود: هفت روز است که مهماني براي وارد نشده و ترس من از اين است که خداوند مرا مورد بي مهري خود قرار داده باشد٥…

———————-

١.نهج البلاغه،،حكمت١٠:خالطوا الناس مخالطة إن مِتّم معها بكوا عليكم، و إن عِشتم حنّوا اليكم.

٢.مناقب،ابن شهرآشوب،ج١،ص٣٢٣.

٣.خطيب بغدادى، تاريخ بغداد،ج١ص١٥١.

٤.نهج البلاغه،نامه٥٣.

٥.بحارالانوار،ج ٤١،ص٢٨.

 

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *