والدين من

 

 

 گفتم كه والدين، چه نقشى در تربيت من داشتند.به آنها افتخار مى كنم كه نقش بنيادى در تكوين شخصيت من بر عهده آنها بود. چيزى نبود كه در تعالى من لازم باشد و آنها از من دريغ كرده باشند.محيط خوب خانواده و فضاي مومنانه آن، صداقت و پاكي و صميميت آنها، سلوك خوب با خويشان و دوستان و همسايگان، مدرسه خوب و معلمان ورزيده و علاوه بر آن، انتخاب مربيان دين آموز براى نشست هاى هفتگى در خانه، كه من و دوستانم را آموزش دهند. به تمام معنا خود را وقف من و برادر و خواهرم كرده بودند؛ گوئي همه ماموريت آنها، سازندگى مابود. از بعضى خوشى ها -حتى مشروع – صرفنظر مى كردند تا نكند تأثير سوئي در تربيت ما داشته باشد. از حضور در بعضى مهمانى ها، به همين منظور، خوددارى مى نمودند.مواظب بودند، هواي مسمومى وارد ريه هاي فكرى و اعتقادى ما نشود.حدود شرعى را رعايت مى كردند و مواظب بودند غذاي حرام و شبهه ناكى بر سفره نيايد…

آنها پاكى و درستى را فقط در حرف براي ما درس نمى دادند بلكه در عمل نشان مى دادند.پدر، يك كاسب معمومى از قشر متوسط جامعه بود و مادر، خانه دار. هر دو از خانواده هاي اصيل بودند و زير نظر والدين خوب و فهميده تربيت شده بودند.آنها احترام به والدين را عملى به ما درس مى دادند ؛ يعنى با اينكه خود متاهل شده و بچه دار شده بودند، اما مثل يك بچه كوچك از والدين خود ، حرف شنوى داشتند.يادم هست وقتى پدر بزرگ يا مادر بزرگ مريض مى شدند، چطور آنها خود را وقف بهبودى آنها مى كردند و به خانه آنها سرمى زدند و دارو و درمان و دكتر آماده مى كردند تا آنها خوب شوند.ما احترام به پدر و مادر را به طور عملى از آنها آموختيم.هيچ وقت خود را از راهنمايي ها و تذكرات والدين شان، بي نياز نمى دانستند و در امور زندگى و فكرى با آنها مشورت مى كردند.در پدربزرگ در اواخر عمر پس از فوت مادر بزرگ، الزايمر گرفته بود، هر روز پدر و بعضى اوقات مادربه او سر مى زدند و اصلاً حاضر نشدند او را به آسايشگاه بسپارند…

همچنين ما در خانواده معناى كمك به ديگران و مشاركت در امور خيز و مسئوليت اجتماعى را فهميديم.پدر ، عصرها به صندوق قرض الحسنه اى كه با ديگر خيرين تاسيس كرده بود مى رفت و چون حسابدار خوبي بود، به رتق و فتق امور وام به نيازمندان مى پرداخت.در محل نيز اگر كسى به كمك نيازى داشت، در كمك به او دريغ نمى كرد و اگر از خود او ساخته نبود به دوستان خود مى سپرد كه مشكل او را حل كنند. مادر نيز هميشه در گوشه خانه لوازمى را كه همسايه ها و دوستان به او مى سپردند تا به دست نيازمندان محل برساند، مى رساند؛يا جهيزيه اى براي عروسى كه نياز به كمك داشت فراهم مى نمود و اهل خير كه به او اعتماد كامل داشتند، وجوه و وسايل را در اختيارش مى گذاشتند و هفته اى نبود كه او كار چند نيازمند را راه نيانداخته باشد و من مى ديدم كه چقدر دعا پشت سر او بود از همين كسانى كه مشكل شان را حل مى كرد.چند روز در سال، تلاش او بيشتر مى شد، شب عيد غدير، شب نيمه شعبان و شب عيد نوروز…

چنان كه گفتم، به تربيت دينى ما، بسيار اهتمام داشتند: اطلاعات دينى خودشان، بدنبود ولى به خود اكتفا نمى كردند و مربيان شايسته اى را با پرس و جو پيدا كرده و ما را به آنها سپرده بودند كه هفتگى براي ما برنامه داشتند. عشق به امام عصر (ع)را از همان كودكى به ما آموخته بودند و حتى مى گفتند پدر حقيقي شما ايشان اند و خيلي خودمانى با او سخن بگوييد و خواسته هايتان را از او بخواهيد. گاهى كه ما را به زيارت امام هشتم، امام رضا(ع) مى بردند، چنان در جذبه معنوى آنها و ادب و احترام شان به امام غرق مى شديم كه بهترين تجربه هاى معنوى را كسب مى كرديم. گاهى اوقات هم در خانه ، همه ما را جمع مى كردند و حديث كساء را با لحن دلنشينى مى خواندند و در پايان از ما مى خواستند دست ها را خالصانه بالا ببريم و دعا كنيم تا خدا مشكلات حاجتمندان را روا كند و ما هم دعا مى كرديم.بعدها فهميديم كه اين مواقع، اوقاتي بوده كه مشكل بزرگى در زندگى برايشان پيش مى آمده و با اين برنامه توسل و دعا، رفع مشكل را از خدا طلب مى نمودند…آنها ده ها كمال ديگر داشتند كه در اين مختصر نمى گنجد…به چنين والدينى افتخار مى كنم …

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *