آيا يك قانونمندى بر تاريخ حاكم است كه حركت ها و تحولات تاريخى را مديريت مى كند و آن را به جلو مى راند؟ آيا تاريخ ، خود موجود زنده اى است كه مى توان نزد او رفت و از فلسفه و حكمت كارهايش از او سوال كرد؟ آيا كسى كه تاريخ را مديريت مى كند براي آن اهداف و غاياتى تعيين نموده كه مى توان از آن به فلسفه تاريخ تعبير كرد؟ قدر مسلم آن است كه بدون پاسخ به اين سوالات ، نمى توان از فلسفه تاريخ سخن گفت همچنانكه بدون باور به خدا نمى توان از فلسفه خلقت جهان سوال نمود! اگر جهان به تصادف پديد آمده است، چگونه مى تواند فلسفه اى داشته باشد و يك قانونمندى بر آن حاكم باشد؟ اين نكته اى است كه مى توان از همه كسانى كه بدون باور به خدا، مى خواهند فلسفه خلقت، فلسفه تاريخ يا فلسفه هاى مضاف ديگر را فهم و كشف كنند، پرسيد كه جهان و تاريخ را موجود زنده تصادفى و خود آفرين مى انگارند كه كارهايش داراي فلسفه و قانون است و براي خود اهداف و برنامه و سير و غاياتى دارد و مى توان فلسفه كارهايش را فهميد و تحليل نمود؟!
كسانى كه به فلسفه تاريخ انديشيده اند، اين سوالات را در برابر خود ديده اند:آيا تاريخ، صرفاً روايت حوادث گذشته است؟ تاریخ از چه نوع قانونمندى در اعمال فردی، ساختارهای اجتماعی، دوره ها، حوزهها، تمدنها، جریانات تأثیرگذار بزرگ و يا چه نوع اراده الهی تشکیل شده است؟ آیا تاریخ در ورای حوادث و اعمال فردی تشکیلدهنده آن، همچون یک کل دارای معنا، ساختار و خط سیر مشخص است؟ شناسایی، بازنمایی و تبیین تاریخ، مستلزم چه چیزهایی است؟ تا چهاندازه تاریخ بشر، سازنده اکنون اوست؟ اين سوالات بنيادين بعضى چون ماركس را به دامن جبر افكنده است تا آنجا كه گفته اند اين انسان ها هستند كه تاریخ خود را میآفرینند، اما نه بر پایه انتخاب خودشان بلكه بر پايه يك جبر تاريخى كه حاصل نبرد طبقاتى است؛ پس انسان ها در اين جبر طبقاتى اسير و درگيرند تا به سوى غايتى كه او جامعه اشتراكى مى نامد، برده شوند.فلسفه تاريخ در ديدگاه او فقط فهم اين نبرد طبقاتى است.
گفته مى شود فلسفه تاریخ در قرن هيجدهم میلادی، توسط ولتر وضع شد. منظور وی از این اصطلاح، چیزی بیش از تاریخ انتقادی و علمى نبود؛ یعنی نوعی از تفکر تاریخی که در آن، مورخ به جای تکرار داستانهایی که در کتب کهن مییابد، خود به بازسازی آنچه واقع شده میپردازد. این نام توسط هگل و نویسندگانی دیگر، در پایان قرن هیجدهم به کار رفت ولی آنها معنای کاملاً متفاوتی از این اصطلاح ارائه کردند و آن را به معنای تاریخ کلی یا جهانی به کار بردند. سومین کاربرد این اصطلاح را در نوشتههای برخی از پوزيتيويست هاى قرن نوزدهم مییابیم. از نظر آنها وظیفه فلسفه تاریخ، کشف قوانین عامی بود که بر روند رویدادهایی که مورخ به شرح و نقل آنها میپردازد، حاکم است، فارغ از اينكه اين قوانين توسط چه كسى وضع شده باشد. پوزیتویست ها هم تلاش کردند تا از این طریق، تاریخ را نه فلسفه بلکه یک علم تجربى قلمداد کنند كه بتوان از دل واقعيت گذشته تاريخ، دستاوردها و رهنمودهايي براي زندگى امروز به دست آورد. هر یک از این ديدگاه ها موارد کاربرد فلسفهٔ تاریخ را در مفاهيم خاصی كه در ذهن آنها وجود داشت، نشانه مى رفت و به وحدت نظرى نمى انجاميد بلكه بر سردرگمى مى افزود..
در نهایت فلسفه تاریخ در پيچ و تاب نظرات متفاوت نظريه پردازان، نتوانست پاسخ استوار و واحدى را براى بسيارى از آن سوالات بنيادين بيابد و تفرق نظرات در چند قرن گذشته در اين موضوع بيشتر شد. از نظر برخی وظیفهٔ فلسفهٔ تاریخ، کشف قوانین عامی بود که بر رویدادهای تاریخی حاکم است، همان گونه که وظیفهٔ علوم تجربی کشف قوانین عام طبیعت میباشد. گروه دوم سعی داشتند معنی رفتار انسان ها را توضیح دهند. این گروه از فلاسفه این معانی را به صورت روایی بیان میکردند تا اینکه بخواهند آنها را از اصول و قوانینی استنتاج کنند.هیچکدام از دو گروه موفق به چیرگی بر دیگری نشدند و فلاسفه کم کم انگیزه و علاقه خود را به این موضوع از دست دادند زيرا بحث هاي انتزاعى و ذهنى آنها راه به جايي نمى برد و از واقعيات عينى تاريخ فاصله مى گرفت.در اين ميان نظرات دينى استوار به نظر رسيد كه دوگانه اراده الاهى و اختيار انسان را مطرح مى نمود؛بدين معنا كه اراده الاهى كه آفريننده جهان و انسان است، بر تاريخ حاكم است اما خداوند انسان را مختار آفريده و انسان با اختيار خود، تحولاتى به وجود مى آورد كه تاريخ، روايت آن رويدادها و تحولات است كه به نتايجى هم انجاميده است. مطالعه تاريخ مى تواند تجربيات پيشينيان را فراروى امروزيان قرار دهد تا از اشتباهات گذشته درس بگيرد و با اختيار خود آينده بهترى را براى خود رقم زند…